شبی غمگین، شبی بارونی و سرد
مرا در غربت فردا رها کرد
دلم در حسرت دیدار او ماند
مرا چشم انتظار کوچه ها کرد
به من می گفت تنهایی غریب است
ببین با غربتش با من چه ها کرد
تمام هستیم بود و ندونست
که در قلبم چه آشوبی به پا کرد
و او هرگز شکستم را نفهمید
اگر چه تا ته دنیا صدا کرد
چقدر حقیرند مردمانی که نه جرأت دوست داشتن دارند ،
نه ارادهی دوست نداشتن ، نه لیاقت دوست داشته شدن
و نه متانت دوست داشته نشدن؛ با این حال مدام شعر عاشقانه میخوانند!
نظرات شما عزیزان:
|