ایستگاه دل

میخوام برم دنیا وفا نداره ...

منوي اصلي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات

ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 4
بازدید هفته : 11
بازدید ماه : 40
بازدید کل : 15338
تعداد مطالب : 76
تعداد نظرات : 17
تعداد آنلاین : 1



Alternative content



اس ام اس

 

هم رنگ تمام آرزوهای منی/ غارتگرجان ومال و دنیای منی

بی تونفس کشیدنم ممکن نیست/ساده بگویم که همه دنیای منی . . .

οοοοοοοοοοοοاس ام اس عاشقانهοοοοοοοοοο

هیچ میدانی ؟

 

 

دیازپام گرفته است . . .

οοοοοοοοοοοοاس ام اس عاشقانهοοοοοοοοοο

اگر خوبان عالم جمع باشند / یقینا نزد من ، تو بهترینی

 

 

οοοοοοοοοοοοاس ام اس عاشقانهοοοοοοοοοο

اگر دوستم داری بلند فریاد بزن حتی اگرنشنوم باورت می کنم  عشقم . . .

οοοοοοοοοοοοاس ام اس عاشقانهοοοοοοοοοο

گاهی فرار می کنم

 

 

خیلی دوستش دارم . . .

οοοοοοοοοοοοاس ام اس عاشقانهοοοοοοοοοο

تمام قندهای توی دلم را آب کردم برای تو

تویی که چایت را همیشه تلخ می خوری  . . .

οοοοοοοοοοοοاس ام اس عاشقانهοοοοοοοοοο

نیمه گـُمشده ام نیستی که بـا نیمه ی دیگــر به جُستجویت برخیزم

تو… تمام گُمشده منی . . .

οοοοοοοοοοοοاس ام اس عاشقانهοοοοοοοοοο

غمگینم ، مثل پیرزنی که آخرین سرباز برگشته از جنگ ، پسرش نیست . . .

οοοοοοοοοοοοاس ام اس عاشقانهοοοοοοοοοο

تو نیامده بودی که جای خالیت را پر کنی

آمده بودی ببینی من با جای خالیت چه می کنم  . . .

οοοοοοοοοοοοاس ام اس عاشقانهοοοοοοοοοο

دیگر فرصتی برای پیامک نیست ، دست واژه ها را می گیرم و به دیدنت می آیم

دلتنگیت در هیچ پیامی نمی گنجد . . .

οοοοοοοοοοοοاس ام اس عاشقانهοοοοοοοοοο

پروردگارا ، آرامش را همچون دانه های برف ، آرام و بیصدا

به سرزمین قلب کسانیکه برایم عزیزند ، بباران . . .

οοοοοοοοοοοοاس ام اس عاشقانهοοοοοοοοοο

 

دوستت دارم ، رازیست که در میان حنجره ام دق میکند ، وقتی که نیستی . . .

οοοοοοοοοοοοاس ام اس عاشقانهοοοοοοοοοο

به جان چشمانت قسم

 

 

نه آن روزها باز میگردند و نه من . . .

οοοοοοοοοοοοاس ام اس عاشقانهοοοοοοοοοο

همه ی بغض من

 

 

لذت دریا را به چشمانت حرام کرد . . .

οοοοοοοοοοοοاس ام اس عاشقانهοοοοοοοοοο

نفسم ، تو در شمالی و من در جنوب

کاش دستی نقشه را از میانه تا کند . . .

οοοοοοοοοοοοاس ام اس عاشقانهοοοοοοοοοο

وقتی کسی رو دوست داری ، این یه چیزه !

 

 

این یعنی همه چیز !

οοοοοοοοοοοοاس ام اس عاشقانهοοοοοοοοοο

محصولها را که برداشت میکنند ، بیچاره مترسکها که فراموش میشوند . . .

οοοοοοοοοοοοاس ام اس عاشقانهοοοοοοοοοο

کاش میدونستی مهم تر از دلم اعتمادم بود که شکستی . . .

οοοοοοοοοοοοاس ام اس عاشقانهοοοοοοοοοο

گاهی هیچ کس را نداشته باشی بهتر است

داشتن ِ بعضی ها تنهاترت می کند . . .

οοοοοοοοοοοοاس ام اس عاشقانهοοοοοοοοοο

پرسیدند : دوستش داری ؟

 

گفتم : دنیای من است

گفتند : دوستت دارد ؟

گفتم : تنها سوال من است

وقتی کسی تو رو دوست داره ، این یه چیز دیگه !

اما وقتی کسی رو دوست داری که تو رو دوست داره

 

تقدیم غرورت باد!

غروری که

 

اینبار آنچنان رفتنی ام …

که ، کاسه های آب را هم قسم دهی

 

از فکر کردن به تو

مثل رد کردن آهنگی که

 

اگر از خوبترها حلقه سازند / تو در آن حلقه ، میدانم نگینی . . .

 

جای “عزیزم غصه نخور” های تو را

 

نويسنده: امین تاريخ: شنبه 29 بهمن 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

به سلامتی ...

به سلامتی رفیقی که تو رفاقت کم نذاشت ولی کم برداشت تا رفیقش کم نیاره ...
.
.
.
به سلامتی
مداد پاک کن که به خاطر اشتباه دیگران خودشو کوچیک میکنه ...
.
.
.
به سلامتی
اون دلی که هزار بار شکست ولی هنوزم شکستن بلد نیست ...
.
.
.
به سلامتی
اونایی که تو اوج سختی ها و مشکلات به جای اینکه تَرکمون کنن درکمون می کنن ...
.
.
.
به سلامتی
اونایی که درد دل همه رو گوش میدن اما معلوم نیس خودشون کجا درد دل میکنن ...
.
.
.
به سلامتی
اونی که باخت تا رفیقش برنده باشه ...
.
.
.
به سلامتی
کسی که هنوز دوسش داری ولی دیگه مال تو نیست ...
.
.
.
به سلامتی
مادر که وقتی غذا سر سفره کم بیاد اولین کسی که از اون غذا دوس نداره خودشه ...
.
.
.
به سلامتی
همه اونایی که خطشون اعتباریه ولی معرفتشون دائمیه!
.
.
.
به سلامتی
اونایی که به پدر و مادرشون احترام میذارن و میدونن تو خونه ای که بزرگترها کوچک شوند؛ کوچکترها هرگز بزرگ نمیشوند ...
.
.
.
به سلامتی
مادر که بخاطر ما هیکلش به هم خورد !
.
.
.
به سلامتی
کسی که دید بغلیش تو تاکسی پول نداره
به راننده گفت : پول خورد ندارم مال همه رو حساب کن!
.
.
.
به سلامتی
بیل! که هرچ‌قدر بره تو خاک، بازم برّاق‌تر می‌شه ...
.
.
.
به سلامتی
سیم خاردار! که پشت و رو نداره ...
.
.
.
به سلامتی
اونی که بیکسه، ولی ناکس نیست ...
.
.
.
به سلامتی
اونایی که چه عشقشون پیششون باشه چه نباشه چشمشون مثل فانوس دریایی نمی چرخه ...
.
.
.
به سلامتی
حلقه های زنجیر که زیر برف و بارون میمونن زنگ میزنن ولی هم دیگه رو ول نمیکنن ...
.
.
.
گل آفتابگردان را گفتند:
چرا شبها سرت را پایین می اندازی؟
گفت : ستاره چشمک میزند، نمیخواهم به خورشید خیانت کنم
به سلامتی همه اونایی که مثل گل آفتابگردان هستند
...
.
.
.
بسلامتی
اون دختری که حاضره زیر بارون خیس بشه ولی‌ سوار ماشین هیچ پسری نشه ...
.
.
.
به سلامتی
کسی که وقتی بردم گفت :
اون رفیق منه
وقتی باختم گفت :
من رفیقتم ...
.
.
.
به سلامتی
کسی که وقتی بهش زنگ میزنی و خوابه
ولی واسه اینکه دلت رو نشکنه میگه: خوب شد زنگ زدی؛ باید بیدار میشدم .
..
.
.
.
به سلامتی
اون بچه‌ای که شیمی‌ درمانی کرده همه ی موهاش ریخته
به باباش میگه بابا من الان شدم مثل رونالدو یا روبرتو کارلوس؟
باباش میگه قربونت برم از همه اونا تو خوش تیپ تری ...

.
.
.
به سلامتی
اون پسری که وقتی‌ تو خیابون نگاهش به یه دختر ناز و خوشگل میفته
بازم سرشو میندازه پایین و زیر لب میگه: اگه آخرشم باشی‌
انگشت کوچیکهٔ عشقم هم نیستی ...
.
.
.
به سلامتی
دریا که همه با لبش خاطره دارن !
.
.
.
به سلامتی
همه اوونایی که
دلشون از یکی دیگه گرفته
ولی برای اینکه خودشون رو آروم کنن
میگن بخاطر غروب پاییزه ...
.
.
.
بسلامتی
با ارزش ترین پول دنیا "تومن"
چون هم تو هستی توش، هم من ...
.
.
.
به سلامتی
اونایی که اگه صد لایه ایزوگامشون هم بکنن بازم معرفت ازشون چیکه میکنه ...
.
.
.
به سلامتی
اونایی که دوسشون داریم و نمیفهمن !
آخرشم دق میدن مارو !
.
.
.
سلامتی
همه کلاس اولی ها که تازه امسال یاد میگیرن سلامتی درسته نه صلامتی!
.
.
.
به سلامتی
اون پسری که خواست آدم بشه ...
ولی یه دختر اومد تو زندگیش و نذاشت و بهش فهموند که
همیشه پای یک زن در میان است !
.
.
.
به سلامتی
پسر بچه های قدیم که پشت لبشونو با ذغال سیاه می کردن
که شبیه باباهاشون بشن
نه مثل جوونای امروز که ابروهاشونو نازک می کنن که شبیه ماماناشون بشن !

.
.
.
به سلامتی
کسیکه تو خیالمونه ولی بیخیالمونه ...
.
.
.
به سلامتی
دوست خوبی که
مثل خط سفید وسط جاده است
تکه تکه میشه
ولی بازم پا به پات میاد ...
.
.
.
به سلامتی
باغچه ای که خاکش منم گلش تویی و خارش هرچی نامرده ...
.
.
.
به سلامتی
پدری که لباس خاکی و کثیف میپوشه
میره کارگری برای سیر کردن شکم بچه اش،
اما بچه اش خجالت میکشه
به دوستاش بگه که این پدرمه ...

.
.
.
به سلامتی
نوشابه که خانواده داره و خیلی ها همینش هم ندارن !
.
.
.
به سلامتی
سندباد که کل دنیا رو با یه شلوار کردی دور زد ...
.
.
.
به سلامتی
سرنوشت که نمی‌شه اونو از سر نوشت ...
.
.
.
به سلامتی
اون رفتگری که تو این هوای سرد و وانفسای بی عدالتی داره به عشق زن و بچه اش کوچه و خیابون رو جارو میزنه که یه لقمه نون حلال در بیاره ...
.
.
.
به سلامتی
اون کارگری که از افتضاح اختلاس 3000 میلیارد تومانی خبر داره اما باز اول صبح بچه شو میبوسه و برای ماهی 200 هزار تومان پول حلال میره سر کار و عرق میریزه ...
.
.
.
به سلامتی
اونهائی که دوستت دارم رو درک می کنند و اونو به حساب کمبودهات نمی ذارن ...
.
.
.
به سلامتی
همه ی اونایی که مارو همین جوری که هستیم دوست دارن ...
.
.
.
به سلامتی
دوست نازنینی که گفت: قبر منو خیلی بزرگ بسازین... چون دارم یه دنیا آرزو با خودم به گور میبرم !
.
.
.
و در آخر به سلامتی تو، که از همه بهترینی ...

نويسنده: امین تاريخ: جمعه 28 بهمن 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

دلتنگی

این دل که میگویند نمیدانم کجاست؟

اما گاهی عجیب میگیرد!

گاهی دلتنگ می شود!

گاهی هم چاره ای جز صبر ندارد

گاهی به در بسته میخورد و هر چه به هر جا میرود باز هم ...

این دل که میگویند نمیدانم کجاست مثل عقل مثل خدا ...

مثل خدا که نمیدانم کجاست

مثل خدا که تا به حال ندیدمش

مثل خدا که گاهی دلگیر میشوم از اینکه چرا سرش اینقدر شلوغ است که مرا فراموش کرده غافل از

اینکه من او را فراموش می کنم...

مثل خدا که گاهی عجیب دلتنگش میشوم

مثل خدا که گاهی میخواهم از همه چیز به او پناه ببرم

مثل خدا

اما خدا تو که بی مثالی!

میدانم که حرفم را فهمیدی میدانم که میفهمی چه میگویم

خدای بی مثال دلم گرفته ...دلی که نمیدانم کجاست !

شاید آمده پیش تو

دلم را پس نفرست فقط راه را نشانم بده تا من هم بیایم.. 

نويسنده: صنم تاريخ: پنج شنبه 27 بهمن 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

Aşkimmmm

Sen benim bir yağmurda yağan bulutumsun

sen benim kalbimin sahibisin

sen benim verdiğim nefesimsin

sen benim karaniklarimda doğan gunesimsin

seni sevdiğimi soylemek kelimeler bile yetmez Aşkimmmm 

نويسنده: صنم تاريخ: پنج شنبه 27 بهمن 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

والنتاین

 

مبارک باد

 

 

 

 

 

 

نويسنده: امین تاريخ: سه شنبه 25 بهمن 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

به سلامتی

به سلامتی درخت!
نه به خاطرِ میوش، به خاطرِ سایش.

به سلامتی دیوار!
نه به خاطرِ بلندیش، واسه این‌که هیچ‌وقت پشتِ آدم روخالی نمی‌کنه.

به سلامتی دریا!
نه به خاطرِ بزرگیش، واسه یک‌رنگیش.

به سلامتی سایه!
که هیچ‌وقت آدم رو تنها نمی‌ذاره.

به سلامتی پرچم ایران!
که سه‌رنگه، تخم‌مرغ! که دورنگه، رفیق! که یه‌رنگه.

به سلامتی همه اونایی که دوسشون داریم و نمی‌دونن، دوسمون دارن و نمی‌دونیم.

به سلامتی نهنگ!
که گنده‌لات دریاست.

به سلامتی زنجیر!
نه به خاطر این‌که درازه، به خاطر این‌که به هم پیوستس.

به سلامتی خیار!
نه به خاطر «خ»ش، فقط به خاطر «یار»ش.

به سلامتی شلغم!
نه به خاطر (شل)ش، به خاطر(غم)ش.

به سلامتی کرم خاکی!
نه به خاطر کرم‌بودنش،به خاطر خاکی‌بودنش

به سلامتی پل عابر پیاده!
که هم مردا از روش رد می‌شن هم نامردا !

به سلامتی برف!
که هم روش سفیده هم توش.

به سلامتی رودخونه!
که اون‌جا سنگای بزرگ هوای سنگای کوچیکو دارن.

به سلامتی گاو!
که نمی‌گه من، می‌گه ما.

به سلامتی دریا!
که ماهی گندیده‌هاشو دور نمی‌ریزه.

به سلامتی اون که همیشه راستشو می‌گه.

به سلامتی سنگ بزرگ دریا!
که سنگای دیگه رو می‌گیره دورش.

به سلامتی بیل!
که هرچه ‌قدر بره تو خاک، بازم برّاق‌تر می‌شه.

به سلامتی دریا!
که قربونیاشو پس می‌آره.

به سلامتی تابلوی ورود ممنوع!
که یه ‌تنه یه اتوبان رو حریفه.

به سلامتی عقرب!
که به خواری تن نمی‌ده.
(عرض شودکه عقرب وقتی تو آتیش می‌ره و دورش همش آتیشه با نیشش خودش می‌کُشه که کسی ناله‌هاشو نشنوه)

به سلامتی سرنوشت!
که نمی‌شه اونو از “سر” نوشت.

به سلامتی سیم خاردار!
که پشت و رو نداره

نويسنده: صنم تاريخ: سه شنبه 18 بهمن 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

وداع

مي روم خسته و افسرده و زار

سوي منزلگه ويرانه خويش

بخدا مي برم از شهر شما

دل شوريده و ديوانه خويش

 

 

مي برم، تا كه در آن نقطه دور

شستشويش دهم از رنگ گناه

شستشويش دهم از لكه عشق

زين همه خواهش بيجا و تباه

 

مي برم تا ز تو دورش سازم

ز تو، اي جلوه اميد محال

مي برم زنده بگورش سازم

تا از اين پس نكند ياد وصال

 

ناله مي لرزد، مي رقصد اشك

آه، بگذار كه بگريزم من

از تو، اي چشمه جوشان گناه

شايد آن به كه بپرهيزم من

 

بخدا غنچه شادي بودم

دست عشق آمد و از شاخم چيد

شعله آه شدم، صد افسوس

كه لبم باز بر آن لب نرسيد

 

عاقبت بند سفر پايم بست

مي روم، خنده به لب، خونين دل

مي روم، از دل من دست بدار

اي اميد عبث بي حاصل

 

 

 


 

نويسنده: امین تاريخ: یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

فدای دل پاکت


 

فدای آن دل پاکت ، دلی از جنس محبت و عشق
حیف این دل است اگر بشکند ، اگر همدرد غم و غصه های دنیا شود
حیف این دل است اگر نا امید شود ، اگر همنشین اشکهای بی گناهت شود
دلت را اسیر بی وفاییها نکن ، همیشه آرام باش ، تا دلت نیز آرام باشد
دلت را در دام یک دل سیاه نینداز ، همیشه شاد باش ، تا دلت مثل یک شمع نسوزد ، مثل ستاره ای باشد درخشان ، مثل خورشید باشد همیشه تابان.
مواظب دلت باش عزیزم ، قدر آن را بدان ، تو تنها همین دل را داری که اینک میتوانی به آن امید دهی ، رهایش کن از دام بی محبتی های این زمانه.
اگر دلی شکست ، زندگی ویران میشود ، اگر اشک از چشمی آمد ، دل میسوزد آنگاه زندگی سرد و بی روح میشود
.
با دل ، یکرنگ باش تا با دلت مهربان باشند ، با دل ، وفادار باش ، تا دلت را بازیچه قرار ندهند.
اگر میخواهی به قله خوشبختی برسی ، اگر میخواهی عاشق بمانی و هیچگاه شکست نخوری با دلی باش که قدر آن دل پاکت را بداند ، مواظب دلت باش ، دلت را به آتش نکشند ، آن را در دره غمها رها نکنند و کاری نکنند که تو از بازی روزگار خسته شوی .
در این زمانه دلهای بی وفا فراوان است ، گونه ها پریشان است ، چشمها گریان است ، مواظب دلت باش عزیزم ، دلت را در حسرت آن روزهای شیرین نگذار.
نگاهی به رنگ آبی آسمان ، دلی به وسعت عشق و آرامش آن لحظه های ناآرام، هوای خوب ، صدای دلنشین قلبهای خوشبخت و حضور در صحنه تکرارنشدنی زندگی ، مواظب دلت باش ، زندگی پر از کویر تشنه است ، آسمان گاه ابری و دلگرفته است ، لحظه ها همیشه آرام نیست ، گاه بی صدا و گاه به رنگ غروب در یک هوای ابریست
.
اگر میخواهی در کمین غمهای روزگار نباشی ، دلت را به خدا بسپار ، زیرا اوست مهربانترین مهربانها  ، دلت همیشه با او باشد ، دیگر نه غمی داری و نه لحظه تلخی، آن لحظه است که دلت همیشه در پناه حضرت عشق است.

 

 


نويسنده: امین تاريخ: سه شنبه 11 بهمن 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

یادگاری!!!!!!!

 

گفت می خوام برات یه یادگاری بنویسم 

گفتم:کجا ؟ گفت : رو قلبت .

گفتم مگه می تونی ؟

گفت : آره سخت نیست ، آسونه.

گفتم باشه .بنویس تا همیشه یادگاری بمونه. یه خنجر برداشت .

گفتم این چیه ؟

گفت : هیسسسسس. ساکت شدم .

گفتم : بنویس دیگه ، چرا معطلی . خنجرو برداشت و با تیزی خنجر نوشت . دوست دارم دیوونه. اون رفته ، خیلی وقته ، کجا ؟ نمی دونم .

اما هنوز زخم خنجرش یادگاری رو قلبم مونده

نويسنده: صنم تاريخ: دو شنبه 10 بهمن 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

خواب تلخ

 دیشب خیلی فکر کردم یعنی بد جوری دلتنگت بودم...

 

 

 

برام فرقی نمی کرد در اون لحظه زنده ماندن...

با چشمای بارونی و غمگین به خواب رفتم...

دیدم تو اومدی به دیدن من...

توی دستت یه عطر بود گفتی بیا و این عطررو بگیر بین من وتو همه چی تموم شده...

دیگه چیزی نگفتی...

ولی با زبان اشاره و نگاه که بینمون حکمفرما بود بهم فهموندی دیگه نمی خوای حتی یادگاری از من داشته باشی...

دلم گرفت هیچی نگفتم...

شاید هم غرورمو نگه داشتم تا بیشتر از این خورد نشه...

تمام بدنم می لرزید دلم می خواست یه چیزی بگم ولی نتونستم...

توی همین حال و هوا بودم که از خواب پریدم...

دیدم دیدن تو یه رویا بوده...

تبسمی تلخ کردم...

توی خوابم اومدی که بهم بگی باید بی خیال بشم...

دیگه دلواپس تو نباشم...

یکی بهتر از من هست که نگرانت باشه...

بیشتر از من هم دوستت داشته باشه...

باشه هر چی تو بگی...

اینو بدون منم میرم به سوی سرنوشتم...

وتا آخر عمرم یه اسیرم...

میدونم دیگه پیشم نمیایی...

اگه خواستی بیایی ...

نه میدونم اما و اگر نداره تو دیگه بر نمی گردی...

میدونم رفتی واسه همیشه...

واسه همیشه رفتی پیشه اونی که می گفتی بیشتر از من دوست داره...  

نويسنده: صنم تاريخ: دو شنبه 10 بهمن 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

والنتاین

در سده سوم میلادی که مطابق می‌شود با اوایل
شاهنشاهی ساسانی در ایران، در روم باستان فرمانروایی بوده است بنام کلودیوس دوم. کلودیوس عقاید عجیبی داشته است از جمله اینکه سربازی خوب خواهد جنگید که مجرد باشد. از این رو ازدواج را برای سربازان امپراتوری روم قدغن می‌کندلودیوس به قدری بی‌رحم وفرمانش به اندازه‌ای قاطع بود که هیچ کس جرات کمک به ازدواج سربازان را نداشت. اما کشیشی به نام والنتیوس (والنتاین)، مخفیانه عقد سربازان رومی را با دختران محبوبشان جاری می‌کرد. کلودیوس دوم از این جریان خبردار می‌شود و دستور می‌دهد که والنتاین را به زندان بیندازند. والنتاین در زندان عاشق دختر زندانبان می‌شود
رانجام کشیش به جرم جاری کردن عقد عشاق، با قلبی عاشق اعدام می‌شود... بنابراین او را به عنوان فدایی و شهید راه عشق می‌دانند و از آن زمان نهاد و نمادی می‌شود برای عشق 

نويسنده: صنم تاريخ: دو شنبه 10 بهمن 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

می نویسم

می نویسم



از تو، از نگاه سرد تو

تا بخوانند همه، تا بدانند همه

من با تو بودم، تو بی من

من از تو گفتم، تو از او

من تا آخرش موندم، تو شبونه رفتی

می نویسم

از وقتی رفتی

از گریه هام، از بغض شکستم

از حرف مردم،از قلب دردم

که تا ابد منتظر مرگم

به هیچی دل نمی بندم

می نویسم

بر روی قلبم، از احساس پاکم

از جسم خستم، از چشمای خیسم

که تا ابد عاشق ترینم

بی تو تنهاترینم

تا بخوانند همه، تا بدانند همه! 

نويسنده: صنم تاريخ: دو شنبه 10 بهمن 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

ماه من

 

ماه من..........

 



ماه من غصه نخور زندگی جزر و مد داره


دنیامون یه عالمه ،آدم خوب و بد داره



ماه من غصه نخور همه که دشمن نمیشن


همه که پر ترک مث تو و من نمیشن


.
ماه من غصه نخور،گریه پناه آدماس


ترو تازه موندن گل ماله اشک شبنما س



ماه من غصه نخور زندگی خوب داره و زشت


خدا رو چه دیدی شاید فردامون باشه بهشت



ماه من غصه نخور پنجره مون بازه هنوز


باغچه مون غرق گلای عاشق ناز هنوز



ماه من غصه نخور باز داره فصل سیب میشه


میدونم گاهی آدم تو وطنش غریب میشه



ماه من غصه نخور ماها که تب نمیکنن


ماها که از آدم ها کمک طلب نمیکنن



ماه من غصه نخور شمدونیا صورتی ان


دلایی که بشکنن چون عاشق قیمتی ان



ماه من غصه نخور سبک میشی بارون بیاد


توی عاشقی باید نترسی از کم و زیاد



ماه من غصه نخور خاطره هامون کودکن


توی این قصه دلا یه وقتایی عروسکن



ماه من غصه نخور بازی زمین خوردن داره


کار دنیا همینه تولد و مردن داره



ماه من غصه نخور تاب بازی افتادن داره


زندگی شکستن و دوباره دل دادن داره



ماه من غصه نخور گلا میان عیادتت


به نتیجه میرسه آخر یه روز عبادتت



ماه من غصه نخور خیلیا تنهان مث تو


خیلیا با زخمای عاشقی آشنان مث تو



ماه من غصه نخور زندگی بی غم نمیشه


اونیکه غصه نداشته باشه آدم نمیشه



ماه من غصه نخور حافظ واست وا میکنم


شعرشو میخونم و تورو مداوا میکنم



ماه من غصه نخور دنیا رو بسپار به خدا


هردومون دعا کنیم تو هم جدا منم جدا 

نويسنده: صنم تاريخ: یک شنبه 9 بهمن 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

یه حرفایی

یه حرفایی همیشه هست که از عمق نگاه پیداست
از اون حرفای تلخی که مث شعر فروغ زیباست



از اون حرفها که یک عمره به گوش ما شده ممنوع
از اون حرفهای بی پرده شبیه شعری از شاملو



از اون حرفها که میترسیم از اون حرفها که باید زد
از اون درد دلای خوب از اون حرفهای خیلی بد



نگفتی و نمیگم ها حقیقت های پنهونی
از اون حرفها که میدونم از اون حرفها که میدونی



به زیر سقف این خونه منم مثل تو مهمونم
منم مثل تو میدونم تو این خونه نمیمونم



یه حرفهایی همیشه هست که از درد توی سینه ست
مثل رپ خونی شاهین پر از عشق پر از کینه ست

پر از نا گفته هایی که خیال کردیم یکی دیگه
دلش طاقت نمیاره همه حرفامون و میگه
میگه میگه . . .



همیشه آخر حرفا پر از حرفای ناگفته ست
همیشه حال ما اینه همیشه دنیا آشفته ست



به زیر سقف این خونه منم مثل تو مهمونم
منم مثل تو میدونم تو این خونه نمیمونم



به زیر سقف این خونه منم مثل تو مهمونم
منم مثل تو میدونم تو این خونه نمیمونم 

نويسنده: صنم تاريخ: یک شنبه 9 بهمن 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

.... baran

 

نويسنده: صنم تاريخ: شنبه 8 بهمن 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

خدا همیشه کنارمونه چشم و دلتو باز کن

بهترین دوست، خداست، او آن قدر خوب است که اگر یک گل به او تقدیم کنید دسته گلی تقدیم تان می کند و خوب تر از آن است که اگر دسته گلی به آب دادیم، دسته گل هایش را پس بگیرد.

* اگر پیام خدا رو خوب دریافت نکردید، به «فرستنده ها» دست نزنید، «گیرنده ها» را تنظیم کنید.

* خداوند، گوش ها و چشم ها را در سر قرار داده است تا تنها سخنان و صحنه های بالا و والا را جست و جو کنیم.

* خود را ارزان نفروشیم، در فروشگاه بزرگ هستی روی قلب انسان نوشته اند:

قیمت=خدا 


* این همه خود را تحقیر نکنید، خداوند پس از ساختن شما به خود تبریک گفت.

* وقتی احساس غربت می کنید یادتان باشد که خدا همین نزدیکی است.

* یادمان باشد که خدا هیچ وقت ما را از یاد نبرده است.

* کسی که با خدا حرف نمی زند، صحبت کردن نمی داند.

* آنکه خدا را باور نکرده است، خود را انکار کرده است.

* کسی که با خدا قهر است، هرگز با خودش آشتی نمی کند.

* خدا بی گناه است در پروندۀ نگاه تان تجدید نظر کنید.

* ما خلیفۀ خداییم، مثل خدا باشیم، قابل دسترس در همه جا و همه گاه.

* آنکه خدا را از زندگیش سانسور کند همیشه دچار خود سانسوری خواهد بود.

* خدا از آن کس که روزهایش بیهوده می گذرد، نمی گذرد.

* بیهوده گفته اند تنها «صداست» که می مانداما تنها «خداست» که می ماند.

* روزی که خدا همه چیز را قسمت کرد، خود را به خوبان بخشید.

* برای اثبات کوری کافیست که انسان چشم های نگران خدا را نبیند.

* شکسته های دلت را به بازار خدا ببر، خدا، خود بهای شکسته دلان است.

* به چشم های خود دروغ نگوییم، خدا دیدنی است.

* چشم هایی که خدا را نبینند، دو گودال مخوفند که بر صورت انسان دهن باز کرده اند.

* امروز از دیروز به مرگ نزدیک تریم به خدا چطور؟

*اگر از خدا بپرسید کیستی؟ در جواب «ما» را معرفی خواهد کرد! ما بهترین معرف خداییم، آیا اگر از ما بپرسند کیستی؟ خدا را معرفی خواهیم کرد؟

* وقتی خدا هست هیچ دلیلی برای ناامیدی نیست.

* آسمان، چشم آبی خداست، نگران همیشۀ من و تو.
 

* خداوند سند آسمان را به نام کسانی که در زمین خانه ندارند امضا کرده است.

 

نويسنده: صنم تاريخ: شنبه 8 بهمن 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

سهراب .....

منم پروردگارت
خالقت از ذره ای ناچیز
صدایم کن مرا، آموزگار قادر خود را
قلم را، علم را، من هدیه ات کردم

بخوان ما را
منم معشوق زیبایت
منم نزدیک تر از تو به تو
اینک صدایم کن
رها کن غیر مارا، سوی ما بازا
منم پروردگار پاک بی همتا
منم زیبا، که زیبا بنده ام را دوست می دارم
تو بگشا گوش دل، پروردگارت با تو می گوید
تو را در بیکران دنیای تنهایان
رهایت من نخواهم کرد
بساط روزی خود را به من بسپار
رها کن غصه ی یک لقمه نان و آب فردا را
تو راه بندگی طی کن
عزیزا، من خدایی خوب می دانم
تو دعوت کن مرا بر خود
به اشکی، یا خدایی، میهمانم کن
که من چشمان اشک آلوده ات را دوست می دارم
طلب کن خالق خود را

بجو ما را
تو خواهی یافت
که عاشق می شوی بر ما
و عاشق می شوم بر تو
که وصل عاشق و معشوق هم
آهسته می گویم خدایی عالمی دارد
قسم بر عاشقان پاک با ایمان
قسم بر اسب های خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن
تکیه کن بر من
قسم بر روز هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن، اما دور
رهایت من نخواهم کرد

بخوان ما را
که می گوید که تو خواندن نمی دانی؟
تو بگشا لب
تو غیر از ما خدای دیگری داری؟
رها کن غیر ما را
آشتی کن با خدای خود
تو غیر از ما چه می جویی؟
تو با هرکس به جز با ما چه می گویی؟
و تو بی من چه داری؟ هیچ!
بگو با ما چه کم داری عزیزم؟ هیچ!
هزاران کهکشان و کوه و دریا را
و خورشید و جهان و نور و هستی را
برای جلوه ی خود آفریدم من
ولی وقتی تو را من آفریدم
بر خودم احسنت می گفتم
تویی زیباتر از خورشید زیبایم
تویی والاترین مهمان دنیایم
که دنیا بی تو، چیزی چون تو را کم داشت
تو ای محبوب تر مهمان دنیایم
نمی خوانی چرا ما را؟
مگر آیا کسی هم با خدایش قهر می گردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشکستی
ببینم، من تو را از درگهم راندم؟
اگر در روزگار سختی ات خواندی مرا
اما به روز شادیت یک لحظه هم یادم نمی کردی
به رویت بنده ی من هیچ آوردم؟
که می ترساندت از من؟
رها کن آن خدای دور
آن نامهربان معبود
آن مخلوق خود را
این منم، پروردگار مهربانت، خالقت
اینک صدایم کن مرا، با قطره ی اشکی
به پیش آور دو دست خالی خود را
با زبان بسته ات کاری ندارم
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاکیم !
آیا عزیزم، حاجتی داری؟
تو ای از ما
کنون برگشته ای اما
کلام آشتی را تو نمی دانی؟
ببینم چشم های خیست آیا گفته ای دارند؟

بخوان ما را
بگردان قبله ات را سوی ما
اینک وضویی کن
خجالت می کشی از من؟
بگو، جز من کس دیگر نمی فهمد
به نجوایی صدایم کن
بدان آغوش من باز است
برای درک آغوشم
شروع کن
یک قدم با تو
تمام گام های مانده اش با من

سهراب سپهری 

نويسنده: صنم تاريخ: شنبه 8 بهمن 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

به نام خدا

به نام خدا



کاغذ سفید، معذرت می خواهم



باز هم آمدم که با نوک این خودکار، تن همیشه زخم



خورده تو را زخم بزنم



خودکار مرا ببخش



که بازهم تو را وادار می کنم همدم همیشگی خود را



بیازاری



می خواهم بنویسم



سرگذشت خویش را، آنچه بر من گذشت



می خواهم بر تن این کاغذ سفید بریزم سیاهی قلبم را



تا قلب من توان سیاه شدن دوباره در روزهایی که نمی



دانم چگونه بر من خواهد گذشت را داشته باشد



از کدام روز بگویم روزهای خوشی،روزانتظار روز عاشقی



روزشکست روز جدایی روز تکراری



یا از کدامین شب شب بی خیالی شب سخت شب بی



قراری شب نفرت شب ترس شب تکراری



شروع می کنم از کودکیم می گویم از روزهایی که پر از



شور و شوق بازی های های کودکانه بود تنها غصه ام



دوری پدر ومادر وتنها آرزویم بزرگ شدن وچه تلاشی می



کردم برای رسیدن به این آرزو کاش زمان می ایستاد



کاش این آرزو ی کودکی همیشه یک آرزو باقی می ماند



چه روزهای خوشی بود وشب هایش با بی خیالی تمام



از پی هم می گذشت و من هم بزرگتر می شدم



به روزی رسیدم که می دیدم یا می شنیدم،هم سن



وسالا نم



گویی عاشق می شوند



از عشق حرف می زنند



به دیدار معشوق می روند



در فکر عاشقی بودم ودر راه



یک به ظاهر عاشق آمد وگفت



عاشقم



من گذشتم ،اما می شنیدم که او از عشق می گوید



فردا گفت عاشقم



پس فردا گفت معشوق من



وروزهای بعد گفت ...



قلب من با عشق نا آشنا بود



نمی دانست عشق چگونه است



از جنس چیست



ولی عقل خوب می دانست که او عاشق نیست



هر روز می دیدمش واو سخن می گفت ومن می شنیدم



دیدار با او پر از ترس بود پر از نگرانی و حرفهایش بوی



عشق نمی داد



کم کم چهره واقعی عشق را شناختم



دانستم که به دنبال چه می گردم



قلب ساده لوحم را که داشت اسیر حرفهای پوچ یک به



ظاهر عاشق می شد ،مغلوب عقل کردم، که ناجی



همیشگی من بوده.



رهایش کردم



او هم مرا رها کرد، بدون اشک، بدون آه



او عاشق نبود



منتظر رسیدنش بودم



منتظر او که برای دیدنش همگام با عقربه ثانیه شمار



ساعت بدوم ولحظه شماری کنم



برای داشتنش تلاش و برای حفظش جان دهم



چه روز های انتظار، شب های سختی داشت



او همین نزدیکی بود احساسش می کردم



او بود قلبم او را در نزدیکی من یافت



گاه گاهی که او را می دیم چشمانم چه حر فها که از



عشق با او نمی زد



وضربان قلبم چه نوای عاشقانه ای برای او می نواخت



من او را دوست نداشتم



من او را می پرستیدم



روز های عاشقی وشب های بی قراری من در حال گذر بود



اما...



در تمام شبهای بیقراریم که خواب شیرین او را می دیدم



آخر خوابم همیشه کابوس رفتن اوبود



چشمهای او با من حرفی نداشت



نوای قلبش مانند آدم هایی بود که از کنار من بی تفاوت



می گذشتند



تالاپ تولوپ...



با خود می گفتم که او مرا حتما دوست خواهد داشت



اما یک شب که خواب بودم او رفت اما او در بیداری رفت



تنهایم گذاشت



از وجودم آهی برخاست



از چشمانم اشکها ریخت ولی او باز نگشت



این بود روز شکست وشب هایش پر از نفرت بود



اما خدا مرا رها نکرده بود



برایم فرشته هایی فرستاد که باز هم لبانم را با خنده



آشتی دادند



به من روز های خوشی وشب های بی خیالی دادند



در غمم مرثیه می خواندند ودر شادیم پایکوبی می کردند



چرا عمر خوشی ها این قدر کوتاه بود



روز جدایی از این فرشته ها رسیده بود



ناراحت بودم ولی غمگین نبودم



چون فقط ازمن دور می شدند اما بودند در قلبم



ومن بودم در قلبشان



صدایشان هنوز هم هست



نامه هایشان هنوز به من نیرو می دهند



فراموشم نکردند فراموششان نخواهم کرد



ولی پشت این روزجدایی شب های پر از ترسی بود

ترس فراموش شدن تنها ماندن



ولی چند وقتی است که روزها وشبهایم می گذرند بدون



عشق بدون ترس بدون بی قراری بدون...



روزهایم تکراری وشبهایم تکراری تر شده اند 

نويسنده: صنم تاريخ: شنبه 8 بهمن 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

ادم خوب

چقدر خوبه ادم يكي را دوست داشته باشه نه به خاطر اينكه نيازش رو برطرف كنه نه به خاطر اينكه كس ديگري رو نداره نه به خاطر اينكه تنهاست و نه از روي اجبار بلكه به خاطر اينكه اون شخص ارزش دوست داشتن رو داره اگه من يكي از دوست هاي خوبت هستم، اين رو برام سند كن! يا اين پيغام رو براي همه دوست هاي خوبت بفرست . ببين چند تاش به خودت برمي گرده! اگه 7تاش بهت برگشت، بدون دوست داشتني هستي


 

 

نويسنده: صنم تاريخ: جمعه 7 بهمن 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

و خداوند..........

و خداوند آدم را آفرید


و خواست عشق بیافریند که تو را آفرید ...





بخشی از زیباییش را به تو هدیه کرد و تو آنچنان زیبا شدی


که خداوند بارها خودش را برای آفرینشت ستود ،




پیکرت را ظریفتر از آدم تراشید


اما وجودت را بیش از او سرشار صبر کرد


که خوب می دانست


تاریخ ، بی رحمانه ترین ترکه های ظلمش را


بر پیکر ظریف و زنانه تو فرود خواهد آورد ،





و دستانت را غرق در لطافت کرد


چرا که تو می بایست اول بار حس لطیف و خلسه آور نوازش را


به آدم و بعد به فرزندان آدم هدیه می کردی ،





و تو را آفرید که مجرای اشک را هم آفرید


که خوب می دانست این تویی که در زمین مامور اجرای آرامش می شوی


و این تویی که هر جا درد ببینی


بی درنگ بر می داری و در گوشه ای از درونت جای می دهی


و این تویی که همیشه بی صدا درد می کشی


بی صدا غصه می خوری


و اشک را به تو بخشید


تا شاید هجوم انبوه سیاهی غصه های تو را در خود بشوید ،





و خداوند طرح لبخند را اول بار روی صورت تو نقش زد


و تو چقدر با آن لبخند ، شیرین و آسمانی شدی


و فرشته ها با چه حسرتی تو را نگاه می کردند


و حالا تو ماندی و آن لبخند


که همیشه روی دل نگرانیها ، خستگیها و انتظارت می نشانی ،





و خداوند قدرت زایش را به تو بخشد


و تو با چه شادی مادرانه ای


بر پیشانی درد بوسه می زدی


تا کودکی به دنیا آید


و تو نه با شیره جانت که با تمام جانت بزرگش کنی


و اول بار تو به او عشق بیاموزی


و شهامت را


و صبر را


و زندگی را ...




آری ...


ایثار ، اول بار سایه اش را روی بستر تو انداخت


و گذشت از درون تو گذر کرد


و مهربانی در نگاه تو مهیا شد


وعشق چون عشقه ای دور پیکر تو پیچید ،




و تو زن شدی ...


مظهر لطافت


اسطوره صبر


شاید هم خزانه دار درد ...




اینجا دگر همه عادت کرده اند


زیباییت را بردارند


و دردهایشان را کنار تو جای بگذارند


خنده ها را از تو بگیرند


و به جایش فریادشان را در گوش تو نجوا کنند


اینها شیرینترینها را از تو می خواهند


و تلخ ترینها را به تو باز پس می دهند


و دگر هیچ کس یادش نیست


که خدا چقدر تو را دوست می داشت


و روز آفرینشت چه اعجازها که نکرد ...




اینجا همه خیال می کنند


تو تنها برای زندگی بخشیدن آمدی


و حالا کی قرار است


کمی خودت هم زندگی کنی


دگر وقت فکر کردن به این یکی را پیدا نمی کنند !


اما تو باز صبر می کنی


آشکارا می خندی


پنهانی غصه می خوری


و باز عشق می ورزی ...




بیش از همه تنها ماندی


اما هیچ کس را تنها نمی گذاری ،


مهربانیت را سپاس ...


دنیا تمام زیباییش را وام دار توست


نمی دانم این را به تو گفته است یا نه ؟؟ 

نويسنده: صنم تاريخ: جمعه 7 بهمن 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

دلتنگی

مــــــن اینجــــــــا

                     دلتنگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــی هـایـم را

روی کفـــــــــــ دستــــم

          ماننــد یکـــــــــــ قلــب تنهــــا

                                            نقـاشـــــی مـی کنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم

دستــــی کـه

روزی دسـت هـای تــــــــــــــــو

                                    گـرمــــــا بخـش آن بـــــــود

و امــــــــروز

از ســـردی ایـن همــه فـاصلـــ ـــــــ ــ ـه و دلتنگـــــــــی

                   یـــــــــــخ زد

امشبـــــــــــ چقــــدر نبــــــــــــودنت را

                                                  حــس مـی کنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم

دلــم بهـانــــــــه ات را مـی گیــــرد

                      صـــــدایت در گــــــوشـم مـی پیچـــــــــــــــــد

و مــــــن مـی گـــــویـم

                         هـان! مـــرا صـــــــــــدا کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــردی ؟!

بــر مـی گــــــــــــــردم

             تـــــــــــــــــــــــــو نیستـــی

                      و ایـن یکــــــــ خیـــال عـاشقانــــــــــــه است

بـه دستانم خیــــــــــره مـی شــوم

حلقــــــه ی دوستــــــــــــــــی ات

                                      هنـــــوز در کفـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ دستــــم

کنـــار همـان قلــــب تنهـــــــــــا

                                     جـــــــــــــــــــای دارد

و مــــــــن همچنــــان

                                دلــم تنگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ است

 

نويسنده: امین تاريخ: جمعه 7 بهمن 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

انتظار

گفتی اهل آسمونی ولی من اهل زمینم

 

گفتی فاصله زیاده بین تو با سرزمینم

 

گفتی قلب عاشق من مث انگشتر سادس

 

گفتی از وقتی رسیدی اومدی شدی نگینم

 

من دیوونه اسیرت شدم و تو هم نوشتی

 

بر سر عهدم می مونم تا همیشه نازنینم

 

حالا میگذره از اون روز جای ما انگار عوض شد

 

تو یه جور دیگه هستی ولی من بازم همینم

 

تو توی چشات چی داری که حالا من آرزومه

 

واسه یه لحظه حتی بیام و پیشت بشینم

 

گل سرخا دم دستت دریغ از یه شاخه چیدن

 

من باید از دور بیامو واسه تو گل بچینم

 

من به اون نقطه رسیدم که اگه حتی نباشی

 

همیشه بودی و هستی انتخاب آخرینم

 

انگار از دست من و دل باز تو رنجیدی عزیزم

 

حاضرم بمیرم اما اخمای تورو  نبینم

 

نويسنده: امین تاريخ: پنج شنبه 6 بهمن 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

دیگه رفته

آهای دل غریبم چیه    گوشه گرفتی

چیه دلت گرفته  چرا تنها نشستی

چرا اشکات میریزه  چرا بغضت گرفته

چرا تو حال نداری  مگه عشق تو رفته

اره عشقم دیگه رفته  دیگه برنمیگرده

رفته  تو  آسمونا   دیگه دستام سرده سرده

یه روزی بودی کنارم  گرمی دستای سردم

یه روزی قصه ام تو بودی   تو قصه  تو بودی  دردم

چرا تو؟   چرا تو؟  چرا تو؟   ...

چرا تو تنهام گذاشتی ای  تو عشق  و نازنینم؟

مگه قول نداده بودی  که نری تو بهترینم؟

ولی عشقم دیگه رفتی تو دیگه  برنمی گردی

رفتی تو آسمونا به دستام  سردی   رو دادی

یه روزی بودی کنارم گرمی  دستای سردم

یه روزی قصه ام تو بودی

تو قصه تو بودی دردم.

 

نويسنده: امین تاريخ: چهار شنبه 5 بهمن 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

کویر دل

در کویر خلوت دلم با لبانی تشنه راه دشواری را در پیش گرفته ام


می دانم که نیاز به جرعه آبی دارم تا خود را با آن سیراب نمایم

در قلبم غوغایی است غوغای عشق تو

نگاهت برایم همچون رودخانه ایی است که هرگز درآن رکودی نیست

می خواهم که مرا به حال خود وا مگذاری و مرا همیشه با خود همراه سازی

بگذار تا از احساسات شیرینت لبریز شوم

بگذار تا به وسعت قلب پرمهرت دست یابم

زلالی عشقت را از من مگیر، انشای چشمت را برایم بخوان

تا با شنیدن آن سرشار از شادی شوم

دریچه ی نگاهت را به روی من مبند مگذار تا نگاههای محبت آمیزت انتها یابد

بگذار تا با دلی سیر به تماشایت نشینم و از عمق نگاهت سیراب شوم

تو در پاسخ به عشقم همیشه سکوت را اختیار کردی

و هرگز به خود اجازه ندادی که از لبانت شکوفه های عشق و محبت بیرون بیاید

و بوی عطر خوش آنان مرا مدهوش کند

ای رویای دیرینه ی من بگذار روییدن نرگس را در نگاهت ببینم

بگذار باران عشقت بر من ببارد تا من در زیر این باران زیبا خود را سیراب نمایم

بگذار تا برگهای خسته ی پاییزان به رقص عاشقی در بیایند

تو را قسم به مقدسات عالم که بگذار کویر دلت به دریا راهی یابد

بگذار برایت همچون زلیخای یوسف باشم

بگذار تا جاودانگی عشق را در خود ببینم

بگذارتا صدف دریای دل من باشی

که مروارید درونش برایم درخشش عشق زیبای تو را داشته باشد

می خواهم در کنار تو به اوج ابرها برسم

ای ستارگان آسمان همه بدانید و راز مرا همیشه با خود همراه سازید

که من او را چگونه دوست داشتم

ای آفتاب عالم تاب بدان که همچون تو همیشه سوزان و پر نور بودم

اما هیچگاه ابر غرور و تکبر او نگذاشت تا انوار طلایی خود را بر او بگسترانم

عشق من در مهتاب آسمان دلت شعله کشید

پس پذیرای آن باش و پرده ی بی مهری را بر روی آن مکش

 

 

نويسنده: امین تاريخ: چهار شنبه 5 بهمن 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

khaste............!

خسته ام...خسته ام ... از اين زندگی ... از اين دنيای به ظاهر زيبا ... از اين مردم که به ظاهر

صادق و با وفا ... خسته ام ... از دوری ...از درد انتظار از اين بيماری نا علاج خسته ام

از اين همه دروغ و نيرنگ خسته ام ... اری پروردگارم از اين دنيا خسته ام از ادم هايش

از دروغ هايش از نيرنگ هايش خسته ام ... پس کو صداقت و محبت چرا اندکی محبت

در ميان دل مردم نيست چرا قطره ای از عشق در چشمان بنده هايت نيست همش

دروغ پيدا است همش نيرنگ پيدا است ... ديگر دست محبتی در ميان مردم نيست

ديگر عشقی پاک ومقدس در ميان مردم نيست سفره ی دل مردم همش دروغ

است ... به ظاهر پاک و صادقانه است ... ای خدايم ای معبودم خسته ام ... کو

زندگی پاک و مقدسانه ... کو دست عشق و محبت ... کو سفره ی وفا و

صداقت ...همه رفته اند و نيرنگ مانده است من خسته ام ...از اين همه بی

وفايی ...از اين همه درد انتظار ...از اين همه حسرت ... از اين همه اشک ... از اين

همه ناله و فغان ... خسته ام ... اری ... خسته ام ... از دست خودم خسته ام از

دست اين زندگی که برايم سياه بختی اورده است خسته ام ... از عشق که بی وفا

گذاشت و رفت خسته ام ... از دست همه خسته ام ... از دست روزگار بی معرفت از

دست مردم بی معرفت از دست عشقی بی معرفت خسته ام ... ای خدايم ديگر از

زندگی سيرم ... از خودم سيرم ... از دنيا سيرم...ای خدايم گوش کن صدايم ... من
 

خسته ام...

 

 

نويسنده: صنم تاريخ: سه شنبه 4 بهمن 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

شبی غمگین، شبی بارونی و سرد

مرا در غربت فردا رها کرد

دلم در حسرت دیدار او ماند

مرا چشم انتظار کوچه ها کرد

به من می گفت تنهایی غریب است

ببین با غربتش با من چه ها کرد

تمام هستیم بود و ندونست

که در قلبم چه آشوبی به پا کرد

و او هرگز شکستم را نفهمید

اگر چه تا ته دنیا صدا کرد




چقدر حقیرند مردمانی که نه جرأت دوست داشتن دارند ،

نه اراده‌ی دوست نداشتن ، نه لیاقت دوست داشته شدن

 

 و نه متانت دوست داشته نشدن؛ با این حال مدام شعر عاشقانه می‌خوانند!

 

 

 

 

 

نويسنده: صنم تاريخ: سه شنبه 4 بهمن 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

خدایا خسته ام من

نمی دانم چه می خواهم خدایا
به دنبال چه می گردم شب و روز

چه می جوید نگاه خسته ی من
چرا فسرده است این قلب پر سوز

ز جمع آشنایان می گریزم
به کنجی می خزم آرام و خاموش

نگاهم غوطه ور در تیرگی ها
به بیمار دل خود می دهم گوش

گریزانم از این مردم که با من
به ظاهر همدم و یکرنگ هستند

ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دو صد پیرایه بستند

از این مردم، که تا شعرم شنیدند
به رویم چون گلی خوشبو شکفتند

ولی آن دم که در خلوت نشستند
مرا دیوانه ای بد نام گفتند

دل من، ای دل دیوانه ی من
که می سوزی از این بیگانگی ها

مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدا را، بس کن از این دیوانگی ها

فروغ فرخزاد

 

نويسنده: صنم تاريخ: سه شنبه 4 بهمن 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

مرد را فقط مرد میفهمد.

 

مرد است دیگر ...

 

گاهی تند می شود گاهی عاشقانه می گوید ...

 

 

مرد است دیگر ...

 

 

غرورش ،آسمان دلش ، دریاست ...

 

 

 

تو چه می دانی از بغض گلوگیر کرده یک مرد ...

 

 

تو چه می دانی که چشمانت دنیای او شده

 

تو چه میدانی از هق هق شبانه او فقط خودش میداند و بالشتش

مرد را فقط مرد میفهمد.

 

 

نويسنده: امین تاريخ: سه شنبه 4 بهمن 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

همه چیز را یاد گرفته ام...

همه چیز را یاد گرفته ام !

یاد گرفته ام که چگونه بی صدا بگریم

یاد گرفته ام که هق هق گریه هایم را با بالشم ..بی صدا کنم

تو نگرانم نشو !!

همه چیز را یاد گرفته ام !

یاد گرفته ام چگونه با تو باشم بی آنکه تو باشی !

یاد گرفته ام ….نفس بکشم بدون تو……و به یاد تو !

یاد گرفته ام که چگونه نبودنت را با رویای با تو بودن…

و جای خالی ات را با خاطرات با تو بودن پر کنم !

تو نگرانم نشو !!

همه چیز را یاد گرفته ام !

یاد گرفته ام که بی تو بخندم…..

یاد گرفته ام بی تو گریه کنم…و بدون شانه هایت….!

یاد گرفته ام …که دیگر عاشق نشوم به غیر تو !

یاد گرفته ام که دیگر دل به کسی نبندم ….

و مهمتر از همه یاد گرفتم که با یادت زنده باشم و زندگی کنم !

اما هنوز یک چیز هست …که یاد نگر فته ام …

که چگونه…..!

برای همیشه خاطراتت را از صفحه دلم پاک کنم …

و نمی خواهم که هیچ وقت یاد بگیرم ….

تو نگرانم نشو !!

فراموش کردنت” را هیچ وقت یاد نخواهم گرفت"
"
میرسد روزی که بی هم میشویم یک به یک از جمع هم کم میشویم /میرسد روزی که ما در خاطرات موجب خندیدن و غم میشویم / گاه گاهی یاد ما کن ای رفیق میرسد روزی که بی هم میشویم "
...

 

 

نويسنده: امین تاريخ: دو شنبه 3 بهمن 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

دختر : خوشگلم؟

پسر : نه!

دختر : دوستم داری؟



پسر : نه!

دختر : اگه بمیرم برام گریه نمی کنی؟

پسر : نچ!!!

دختر اشک تو چشماش جمع شد...

پسر بغلش کرد و گفت:

تو خوشگل نیستی : زیباترینی...

من دوستت ندارم : عاشقتم...

اگه بمیری برات گریه نمی کنم::: منم می میرم...
 

نويسنده: صنم تاريخ: دو شنبه 3 بهمن 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

تو که منو دوست نداشتی چرا از اولش بهم نگفتی؟ نگو دوستم داری که باورم نمیشه، خوب می دونم که نداری، اگه داشتی چرا توی این دو سال حتی یه بار هم بهم نگفتی، چرا هیچ رفتاری که نشونه ای از عشق و علاقه در اون باشه از خودت نشون ندادی؟ اصلا چرا هر یه ماه یک بار با هم حرف می زدیم، چرا بی دلیل رفتی و شیش ماه ازت خبری نشد و اگه خودم نمی آمدم دنبالت عین خیالت هم نبود، چرا وقتی داشتم همه خطا ها و اشتباهامون رو تنهایی به گردن می گرفتم و بار بی کسی رو تنهایی به دوش می کشیدم و باهات حرف می زدم، روت و برگردوندی و رفتی؟ چرا گذاشتی تا صبح گریه کنم، چرا بهم خندیدی؟ چرا من اون شب بلند بلند توی خودم شکستم اما صدام رو نشندی؟ مگه منو تو یکی نبودیم؟ مگه دلامون با هم نبود؟ مگه به هم ایمان نداشتیم؟ چرا پس زود جا زدی؟ چرا فکر می کنی ابراز علاقه همون منت کشیدنه؟ چرا نمیخوای این فکر احمقانه رو از سر بیرون کنی؟ چرا برای هیچ کدوم از این سوالاتم جوابی نداری؟ هر دوتامون خیلی خیلی خوب می دونیم که دلیلش تنها یه چیزه، و اون هم چیزی نیست جز اینکه، تو منو دوست نداشتی، این جمله از دیدگاه آدمی مثل تو خیلی ساده به نطر می رسه، ولی برای من به قیمت شکستن غرورم، از دست دادن هستی یه آدم با صداقت و ساده که توی دلش هیچی نبود، به باد رفتن دل با ایمانه یه انسان پاک، و صد تا بد بختی دیگه تموم شد. 

 



تو که منو نمی خوای چرا دست از سرم بر نمی داری؟ چرا راحتم نمی ذاری؟ برای تو که عشق و علاقه رو حتما با مال دنیا می سنجی و ظاهر رو به باطن ترجیح میدی، این رفتار اصلا منطقی نیست، تو که ظاهر زیبا و آراسته ای داری، تحصیل کرده هم هستی، موقعیت اقتصادی و اجتماعی عالی داری و از همه مهمتر اهل منت کشی هم نیستی، منو دیگه برای چی می خوای، یه وقت باعث کسر شان تو نشم، یه آدم بد بخت و بیچاره مثل من به چه دردت می خوره، می خوایش چیکار؟ می خوای غرورش رو بذاره کنار و نقش یه عروسک رو برات بازی کنه؟ که بازیچه دستت بشه؟ تا هر جوری دوست داری بکوبیش و اونم هیچی نگه؟ که دلش رو بگیری زیر پاهات له کنی؟ که بشکنیش؟ که از اشک ریختن و سکوت پر از فریادش لذت ببری؟ یعنی من حق ندارم که نخوام بازیچه دست تو باشم؟ تو که منو دوست نداشتی و نداری چرا دست از سرم برنمی داری؟ چرا نمی ذاری به درد خودم بسوزم و بسازم، بگو چرا برای هیچ کدوم از این سوالاتم جوابی نداری؟ 

 



یادته اون شب بهت گفتم که خیلی عوض شدم، از اون موقع تا حالا هم خیلی چیزا عوض شده و هم من همراه اون چیزا عوض شدم، تو هم حتما عوض شدی، و نتیجه اینکه دیگه برای هم غریبه ایم...

 



، فکر نکن که من احمقم، توی عمرم با خیلی ها دوست بودم، اندازه موهای سرت، اما هیچوقت لذت دنیا رو با اعتقاداتم عوض نکردم، فقط هم دوبار عاشق شدم، که هر دوبارش این شد که می بینی، تازه تو که از جریان محمد  هم با خبر بودی، اینم بدون که سیاست های احمقانهء تو هم که به خاطر صداقت خودم باورشون می کردم دیگه کاری از پیش نمی بره، پس برو و راحتم بذاره، گول حرفاتم دیگه نمی خورم، بهتر منتظر همون عشق قدیمیت باشی، شاید یه روز برگشت، اونوقت بازم یه عاشق دل شکسته داری که باهاش بازی کنی... 

 



ضمنا برای تو که ادعای پیروی از دین خدا و پیغمبر رو داری چند تا نصیحت دارم:
همونطور که پاکی و نجابت و رفتار نیک و شایسته توشهء سفر به یه دنیای دیگهء٬ صداقت و راستی و یه رنگی هم تنها چیزیه که توی راه عاشقی به درد می خوره نه سیاست. سعی کن هیچوقت با دل کسی بازی نکنی٬ غرور کسی رو نشکنی. اینم یادت باشه که برای عاشق شدن و بودن و موندن٬ باید خودت غرورت رو بشکنی تا یه روز دلت نشکنه. البته من اشتباه کردم و غرورم رو شکستم٬ اما بی تفاوتی تو نسبت به من باعث شکستن دلم هم شد، برو غریبه برو، برای تو هم آرزوی خوشبختی می کنم، تو رو هم به خدا می سپارم و میذارم اونی که جای حق نشسته و خوده حقه درباره من و تو و خوبی ها و بدی هامون تصمیم بگیره...

 

 



راستی برات متاسفم چون دیگه این دفعه نتونستی من رو بشکنی، نتونستی خارم کنی، اصلا فکرش رو هم نکن که دارم گریه می کنم، نه عزیز این حرفا رو با دلی پر از عشق و امید و تصویری از یک آینده روشن برای خودم در کنار اون کسی که عاشقم باشه و عاشقش باشم و لبی خندون همونطوری که تو بهم می خندیدی برات می نویسم...

 



می توان همچون عروسک های کوکی بود
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
می توان در جعبه ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سالها در لا به لای تور و پولک خفت
می توان با هر فشار هرزه دستی
بی سبب فریاد کرد و گفت
آه من بسیار خوشبختم

 

 



 

اگر غیر از اینه و دروغ نمیگی بهم ثابت کن٬ یه ذره وجود داشته٬ یه ذره جرات داشته باش و رو در رو باهام حرف بزن٬ اینم هرگز فراموش نکن که صنم  دیگه هرگز دل پاک و با صداقتش رو آسون دست کسی نمیده٬ خوب می دونی این رو نگفتم که از خودم تعریف کنم٬ مشک آن است که خود ببوید٬ گفتم که بدونی من اون کسی نبودم که تو می خواستی٬ هر کسی که منو  می خواد باید٬ صداقتش٬ ایمانش و از همه مهمتر عشقش رو ثابت کنه...  

نويسنده: صنم تاريخ: دو شنبه 3 بهمن 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

شکلات

با یک شکلات شروع شد، من یک شکلات گذاشتم توی دستش، او یک شکلات گذاشت تو دستم، من بچه بودم، او هم بچه بود، سرم را بالا کردم، سرش را بالا کرد، دید مرا می شناسد، خندیدم، گفت: "دوستیم؟"، گفتم: "دوست دوست"، گفت: "تا کجا؟"، گفتم: "دوستی که ‘تا’ ندارد"، خندید و گفت: "تا مرگ؟"، گفتم: "من که گفتم تا ندارد."، گفت: "باشد تا پس از مرگ"، گفتم: "نه، نه، نه، تا ندارد."، گفت: "قبول تا آنجا که همه دوباره زنده می شوند، یعنی زندگی پس از مرگ، باز هم با هم دوستیم، تا هر جا که باشد، تا بهشت، تا جهنم، تا هر گجا که باشد، من و تو با هم دوستیم."، خندیدم و گفتم: "تو تا هر جا که دلت می خواهد برایش یک تا بگذار، اصلا یک تا بکش از سر این دنیا، تا آن دنیا، اما من اصلا تا نمی گذارم."، نگاهم کرد، نگاهش کردم، باور نمی کرد، می دانستم، او می خواست دوستیمان حتما "تا" داشته باشد، دوستی بدون "تا" را نمی فهمید.

گفت: "بیا برای دوستی مان یک نشانه بگذاریم"، گفتم: "باشد، تو بگذار"، گفت:"شکلات، هر بار که همدیگر را می بینم، یک شکلات مال تو یکی مال من.،" گفتم: "باشد".
هر بار یک شکلات می گذاشتم توی دستش، او هم یک شکلات توی دست من، باز همدیگر با نگاه می کردیم، یعنی که دوستیم، دوست دوست، من تـنـدی شکلاتم را باز می کردم و می گذاشتم توی دهانم و تـنـد تـنـد آن را می مکیدم، می گفت: "شکمو، تو دوست شکمویی هستی." و شکلاتش را می گذاشت توی یک صندوق کوچولوی قشنگ، می گفتم: "بخورش"، می گفت: "تمام می شود، می خواهم تمام نشود، برای همیشه بماند."...
صندوقش پر از شکلات شده بود، هیچ کدامش را نمی خورد، من همه اش را خورده بودم، گفتم: "اگر یک روز شکلات هایت را موزجه ها بخورند، یا کرم ها، آن وقت چه کار می کنی؟"، گفت: "مواظب شان هستم"، می گفت می خواهم نگه شان دارم تا موقعی که دوست هستیم، و من شکلات را می گذاشتم توی دهانم و می گفتم: "نه، نه، تا ندارد، دوستی که تا ندارد." ...

یک سال، دو سال، چهار سال، هفت سال، ده سال، بیست سال شده است. او بزرگ شده است، من بزرگ شده ام، من همه شکلات هایم را خورده ام، او همه شکلات هایش را نگه داشته، او آمده امشب تا خدا حافظی کند، می خواهد برود، برود آن دور دور ها، می گوید "می روم، اما زود بر می گردم"، من می دانم، می رود و بر نمی گردد، یادش رفت شکلات را به من بدهد، من یادم نرفت، یک شکلات گذاشتم کف دستش، گفتم: "این برای خوردن"، یک شکلات هم گذاشتم آن دستش: "این هم آخرین شکلات برای صندوق کوچکت"، یادش رفته بود که صندوقی دارد برای شکلات هایش. هر دو را خورد، خندیدم، می دانستم دوستی من "تا" ندارد، دوستی او "تا" دارد، مثل همیشه، خوب شد همه شکلات هایم را خوردم، اما او هیچ کدام شان را نخورد. حالا با یک صندوق پر از شکلات چه خواهد کرد؟! 

نويسنده: صنم تاريخ: دو شنبه 3 بهمن 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

اگر اگر اگر....

اگر دروغ رنگ داشت شاید هر روز ده ها رنگین کمان در دهان ما نقش می بست و بی رنگی کمیاب ترین چیز بود.

اگر عشق ارتفاع داشت، من زمین را در زیر پای خود داشتم.

اگر شکستن قلب و غرور صدا داشت، عاشقان سکوت شب را ویران می کردند.

اگر براستی خواستن توانستن بود محال بود وصال.

اگر گناه وزن داشت هیچ کس را توان آن نبود که گامی بردارد، تو که از کوله بار سنگین خویش می نالی و من شاید کمر شکسته ترین باشم.

اگر غرور نبود، چشم ها به جای لب ها سخن نمی گفتند و ما کلام دوستت دارم را در نگاه های گاه گاه جستجو نمی کردیم.

اگر دیوار نبود نزدیک تر بودیم و شاید شبها در کنار هم در زیر نور ماه به خواب می رفتیم.

اگر زمان نبود با اولین خمیازه به خواب می رفتیم و هر عادت مکرر را در میان بیست و چهار زندان محبوس نمی کردیم.

اگر خواب حقیقت داشت، همیشه با تو در آن ساحل همیشه سبز لبریز از نا باوری بودم.
اگر همه ثروت داشتند شاید، شاید دلها سکه را جای خدا نمی پرستیدند.

اگر مرگ نبود بی گمان همه کافر بودند.

اگر عشق نبود به کدامین بهانه می گریستم یا می خندیدم، و آری پیش از اینها مرده بودم اگر عشق نبود.

اگر کینه نبود، قلبها تمام حجم خود را در اختیار عشق می گذاشتند و من با دستانی که زخم خوردهء توست، گیسوان تو را نوازش می کردم، و تو سنگی را که من به شیشه ات زدم را به یادگار نگه می داشتی.

اگر خداوند یک آرزوی انسان را برآورده می کرد، من بی گمان دوباره دیدنت را آرزو داشتم و تو هرگز ندیدن مرا، و براستی نمی دانم که خداوند کدامیک را می پذیرفت. 

نويسنده: صنم تاريخ: دو شنبه 3 بهمن 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

هرامدنی را رفتنی است

هر کسی که منو می خواد، باید لیاقتمو داشته باشه، باید مثل خودم ثروتمند باشه، من برای به دست آوردن این ثروت زحمت کشیدم و خون دل خوردم، به همین خاطر به سادگی به هر بی سر و پایی نمیدمش! ثروت من عشق و ایمان و صداقت و نجابت و سادگی منه، قلب من جواهری درخشان که نذاشتم به پرده گناه سیاه و آلوده بشه، همین نه چیز دیگه! وقتی که منو بی دلیل گذاشت و رفت خیلی دلم گرفت، خیلی تنها شدم، کلی حرفای قشنگ قشنگ و عاشقانه که می خواستم بهش بگم توی دلم موند، به سرم زد که یه وبلاگ بسازم و همین کارو هم کردم، از روزی که شروع به نوشتن کردم یک سال میگذره و توی این مدت به لطف شما دوستای خوب پا بر جا موندم، اما این روزا حس و حال نوشتن ندارم، به خصوص که دیگه انگیزه ای برای اینکار نیست، به هر حال مطلب بعدی آخرین مطلب منه و این دفتر خاطرات برای همیشه بسته خواهد شد. خوب دیگه بریم سر عشق...


از عـشــق که گفتم همه دیـوانه شدند
نشنیده حرف دل راهی می خانه شدند


کاش که توی این روز قشنگ یکی رو داشتم که وقتی یاد سختی های گذشته زندگیش میفتاد و دلش می گرفت و اشک توی چشماش جمع می شد، سرش رو می ذاشت روی شونم و راحت گریه می کرد، منم دست می کشیدم توی موهاش و عاشقانه نوازشش می کردم. کاش یکی رو داشتم که شادی هام رو باهاش قسمت می کردم، وقتی که اونم شاد بود و خنده رو روی لب هاش میدیدم، از شادی اون لذت می بردم، اون رو در آغوش می گرفتم و به لب هاش بوسه می زدم... کاش یکی رو داشتم که توی هوای خوب بهاری بین درختای سر سبز باهاش قدم می زدم، توی تابستون گرمای عشقش رو بیشتر احساس می کردم، توی پاییز زیر بارون و توی زمستون دستای گرمش توی دستم... اما افسوس... خواهره متین حرف جالبی زد، گفت: به کسی فکر نکن که دوسش داری، به کسی فکر کن که بهت فکر می کنه! نمی دونم که متین الآن کجاست و پیش کیه، نمی دونم که بهم فکر می کنه یا نه، اما من توی این روز قشنگ و مقدس منتظر اون نشستم که بیاد...


دلم یه همزبون می خواد
یه یار مهربون می خواد
تو کوچه های بی کسی
نفس دوباره جون می خواد
کبوتر قشنگ من
با من دوباره حرف بزن
رو لحظه غصه و غم
رنگ محبت رو بزن
به من بگو که ای خدا
باشم تا کی از اون جدا
دلم می خواد سفر کنم
قصه تازه سر کنم
آره می خواد سفر کنم
قصه عشق و سر کنم


اینو یادتون باشه که:
اگه کسی رو دوست داری لازم نیست که حتما عاشقش هم باشی!
اگه عاشق کسی هستی لازم نیست که حتما بهش دلبسته بشی!
اگه دلبسته کسی شدی لازم نیست که حتما دلداده یا دلباخته بشی!
و اگر دلداده یا دلباخته کسی شدی بهتر که باهاش ازدواج کسی!
اما اگه خواستی با کسی ازدواج کنی باید حتما دلداده یا دلباخته باشی!
اما اگه دلداده یا دلباخته کسی هستی باید حتما عاشقش باشی!
و اگر عاشق کسی هستی باید حتما دوسش داشته باشی!
اما با همه اینها همیشه اولویت اطاعت رو با عقلت قرار بده نه قلبت! 

نويسنده: صنم تاريخ: شنبه 1 بهمن 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

پایان غم انگیز

وقتی بهش نگاه کردم، سرش رو پایین انداخت،
وقتی بهش گفتم دوست دارم، چیزی نگفت،
وقتی بهش گفتم عاشقتم، باور نکرد،
وقتی بهش گفتم می خوام تا ابد با من بمونی بهانه گرفت،
وقتی که بی دلیل گذاشت و رفت هیچی نگفتم...
بعد مدتها دوباره پیداش کردم و دنبالش دویدم، اما اون فقط فرار کرد،
با التماس گفتم می خوام باهات حرف بزنم، اما گفت حرفی باهات ندارم،
وقتی که اشکم رو دید، فقط خندید، و من فقط گریه کردم،
حالا بعد از یه مدت طولانی یادش اومده که می خواد با من حرف بزنه،
مثل یک غریبه،
اما منم همون جوابی رو بهش دادم که که خودش داده بود،
چون دیگه حرفی باهاش نداشتم...

 

 

 





اگه با خودم بگم که صداش می لرزید و با دلی پر از غم غصه، می خواست با یکی حرف بزنه، بهم میگه پسره ی رمانتیکه احمق، اما اگه بگم اونم مثل بعضی دیگه از دختراست، اگه بگم از اون دختراست که تا بوی پول به مشامش میرسه، احساس عاشقی می کنه و حرف زدن یادش میاد، انتقام نگرفتم، اما حرفام دور از واقعت هم نیست...

 

 




راستی یه چیزی یادم اومد:
اگه قرار هر کسی که میره دانشگاه، احمق بشه، نتونه عشق واقعی رو از یه هوس زود گذر تشخیص بده، دل ساده و پاک آدما رو زیر پا له کنه، و هزار تا بدبختی دیگه که من کشیدم، توصیه میکنم دانشگاه نرین، اگه قرار اینجوری بشین، باور کنین که نرین بهتره...

 




از با تو بودن ها خسته ام خسته
در های قلب پر فروغ من همه بسته

 

 




همیشه دلم رو به آدمایی باختم که لیاقت منو نداشتن (2 مرتبه)، اما یه روز پیدا میشه اون کسی منو به خاطر خودم و عشقم بخواد، اونی که با من و در کنار من برای هم بمیریم، پس می نویسم براش تا آخر عمرم در دفتر خاطرات جدیدم با نام، یک شاخه زیتون، و عشق یا هوس رو برای همیشه...


Type the title here

Type the text here

نويسنده: صنم تاريخ: شنبه 1 بهمن 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ


نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to heartstop.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com